به مناسبت میلاد حضرت ثامن الحجج(ع)
روزی که از سر بیشه به سمت مشهد باز می گشتیم، بچه ها گفتند: جهادی هم تموم شد! دیگه داریم برمیگردیم. گفتم: کی گفته جهادی تموم شده؟ جهادی تموم شدنی نیست. وقتی چیزی برات عشقت بشه هیچ وقت به پایان نمیرسه. مگه یه عاشق میتونه از عشق بگذره؟! استاد میگفت: الجنون فنون، وقتی از همهی تعلقات کنده میشی اما خود جهادی برات میشه تعلق، تازه میفهمی عاقل بودن برات محاله و باید در راه حق آن چنانی که شایستهی درگاه اوست گام برداری.
فردای آن روز راهی حرم امام رضا (ع) شدم. حال مساعدی نداشتم و هم چون موجود سرگشتهای بودم که بدون آنکه بداند چرا از این صحن به آن صحن میرفتم. حس میکردم جسمم توان حرکت ندارد و پاهایم تنها بر روی زمین کشیده میشدند. داخل حرم رفتم اما احساسی نمیگذاشت داخل دوام بیاورم. با وجود نداشتن رمق، دلم میخواست پرواز کنم. گویا دلم تاب ماندن در سینه را نداشت و میخواست از جای کنده شود. نزدیک ظهر بود و آفتاب بر تمامی صحن سایه افکنده بود. مقابل ایوان طلایی رو به بارگاه آقا پاهایم از رفتن باز ایستادند و همان جا بر روی فرشی نشستم. چشمانم به سه کبوتر خاکستری که روی ایوان نشسته بودند، خیره مانده بود و تمام اعضاء و جوارحم در عالمی دیگر سیر میکرد. متوجه نشدم چه اتفاقی افتاد. صدای خانمی که سمت راستم نشسته بود را برای لحظهای حس کردم. تنها از من پرسید از کجا آمدهاید؟ گفتم: ما دانشجوییم و از سمنان اومدیم. و دوباره در همان دنیایی که سیر میکردم، بازگشتم. اما این بار به جای چشمانم این گوشهایم بودند که قدرت درک محیط پیرامونم را داشتند. زمزمهای از کنارم که آقا را میخواند به گوش میرسید. و نجوا مینمود: یا امام رضا(ع)!
در آن صدا لحنی بود که حکایت از دردی پنهان داشت. گویا در آن لحظات زبانم بند آمده بود و قادر بر تکلم نبود، دستانم لمس شده بودند و توان بروز جنبشی نداشتند. گویا در آن لحظات سراپا گوش بودم. من آمده بودم تا از زخمهایی که بر دل داشتم با آقا بگویم، در آنجا نشستم تا نزدیک آقا باشم، اما خدایا! مرا به کجا کشاندی؟ از چه و کجا باید میگفتم که بر تمام دردهایم خط نسیان کشیده شد. زمانی که به خود آمدم شبنم اشک بر گونههایم نشسته بود، چشمانم رو به بارگاه آقا بود و در دل با تمام وجود فریاد میزدم: خدایا! چه میکنی با من؟
یا امام رضا(ع) چه بخواهم از شما که تمام دردهای من در مقابل این همه دردمندی که در درگاهت حضور دارند، رنگ بیدردی یافت. آقا نگاهم کن! ببین چقدر حقیرم، چه قدر دستانم خالی است! تنها شنیدم. این دستانی که توان برداشتن باری از دوش دیگران را ندارد، لایق این درگاه است؟ پاهایی که نمیتوانند گامی برای همراهی بردارند، کجا و قدم نهادن بر این خاک شریف کجا؟ وجودی که قادر به بخشیدن لحظه ای شادی و آرام به دلی نیست، بهای وجودش چیست؟
آن خانم لحظاتی که کنارم نشسته بود از دردهایش به امام رضا (ع) میگفت. هفت سال بود همسرش فوت کرده بود، پنج دختر داشت که بزرگترین آنان هفده ساله بود. میگفت: هر زمان که بوی گوشت از خانه ی همسایگان به خانه ی ما میآید، شرمندهی کودکانم میشوم که نمیتوانم برایشان غذایی با گوشت بپزم. و هنگامی که آنان به من میگویند گوشت میخواهیم، نمیدانم باید چه پاسخی به آنان بدهم. کاش شوهرم زنده بود.
نمیدانم آن روز در کدام عالم سیر میکردم که آن حرفها را شنیدم و هیچ کاری انجام ندادم. نپرسیدم کیست، مشکلشان چیست؟ آدرس خانهشان کجاست؟ حتی به او نگاه نکردم بلکه چهرهاش را ببینم و یا کلامی بر زبان آورم که او را آرام سازد. نفرین بر این زبان که بی موقع باز می شود و به هنگامهی لزوم بند میآید.
اشک میریختم و با حالت تضرع میگفتم: آقا این بنده ی مضطر خود را دریاب!
نفهمیدم که کی و چگونه آن جا را ترک کردم، اما باز هم سرگشته و حیران از این صحن به صحن دیگر میرفتم تا آنکه صدای اذان در گوشم پیچید. در صحن رضوی در زیر همان آفتاب داغ روی فرشی ایستادم و نماز ظهر را خواندم. بعد از نماز عزم بازگشت نمودم و از حرم بیرون آمدم. وقتی چند قدم از حرم دور شدم، با خود گفتم: چرا من اینجا هستم؟ چرا برگشتم؟ چرا از آن خانم نپرسیدم کیست؟! آری! تازه به عالم پیرامونم باز گشته بودم. دیگر نمیتوانستم روی پاهایم بایستم. بر لبم ذکر بود و تمام توانم را به کار بسته بودم تا بتوانم به محل اسکان باز گردم. وقتی درب خانه را گشودم دیگر نتوانستم گام بر دارم. بر روی تختی که گوشه ی سالن بود، نشستم و چشمانم را بستم. صاحب خانه که متوجه حالم شده بود، به سویم آمد و پرسید: حالتون خوب نیست؟ گفتم: نه، خوبم. گفت: الآن برایتان آب قند می آورم. گفتم: نیازی نیست، فقط یک لیوان آب لطفا به من بدهید. در لیوانم آب ریخت و همراه ظرف قند برایم آورد و گفت: بخورید، فشارتون افتاده! یک قند برداشتم و در دهان گذاشتم. تشکر کردم و در حال بلند شدن از تخت بودم که به من گفت: بنشینید برای شما شربت یا نوشابهی خنک بیارم. حالتون بهتر شه. گفتم: ممنون، نیازی نیست و با مشقت پلهها را تا رسیدن به سوئیت خودمان طی کردم. از فرط بیرمقی تنها چادرم را از سر درآوردم و دراز کشیدم. تا نزدیک مغرب که بچهها در حال آماده شدن برای رفتن به حرم بودند نتوانستم از جای خود برخیزم. بچهها مصرانه میخواستند به دارالشفای حضرت رضا(ع) برویم اما دلم نمیخواست در چنین موقعیتی که بچهها دلشان نزد آقا بود و قرار بود پس از نماز مغرب مراسم اختتامیهی سفر جهادی برگزار گردد، آنان را به خاطر خود از رفتن به حرم و زیارت باز دارم. هر چقدر میگذشت دمای بدنم بالاتر می رفت و توانم برای برخاستن از بستر کم و کمتر می شد. حدود ساعت نه و نیم شب از فرط بد حالی و با اجبار بچهها به همراه یکی از بچههایی که به هوای تنها نماندن من در خانه مانده بود به بیمارستان رفتیم. درست همان ساعاتی که تمام مهاجران در حرم آقا در مراسم اختتامیه شرکت داشتند، من در بیمارستان بستری بودم. زمانی که باز گشتیم بچه ها در حال پهن نمودن سفره ی شام بودند و صحبت از برنامهی اختتامیه بود. یکی از مهاجران به عنوان یادگاری برای همه ی بچه ها تسبیحی یک شکل گرفته بود و به آنان هدیه داده بود. با دیدن من تسبیح مرا برایم آورد و گفت: این برای اینکه مهاجرها همیشه به یاد هم باشند! گفتم: دل مهاجر به قدری گنده است که تمام مهاجر ها را توی خودش جای می ده. وقتی تسبیح را به من داد، بچهها گفتند: جای تو خیلی در مراسم خالی بود. گفتم: من که به شما گفتم جهادی تموم شدنی نیست، شاید به همین خاطر بوده که حضور در مراسم اختتامیه قسمتم نبوده. هنوز خیلی کار داریم، تازه اول راهیم.